احساس

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت. ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان آسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکوت چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند... خدایا کمکم کن... ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی...؟ ـ ای خدا نجاتم بده... واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم...؟ ـ البته که باور دارم... اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن... یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد... گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت. و شما...؟ چقدر به طنابتان وابسته اید...؟ آیا حاضرید آن را رها کنید...؟

نظرات شما عزیزان:

Ryra
ساعت23:42---16 مهر 1392
کسب درآمد اینترنتی,کاملا تضمینی
بهترین ومعتبرترین سایت کلیکی ایرانی
کسب درآمد خوب وثابت ماهانه بدون حتی یک ریال سرمایه
از طریق لینک زیر عضو شوید تا از راهنمایی من بهره مند گردید

باکس 24
http://bux.tirage24.com/includes/img/468x60.gif
http://bux.tirage24.com/?r=ghazalak

(پس از عضویت از طریق ایمیل نام کاربری خود را اعلام کنید تا از راهنمایی من بهره مند گردید)


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 12:21 توسط فاطمه| |


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست