مرد گمشده ای در جزیره

کشتی مرد در یک طوفان عظیم غرق شد.اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات پیدا کرد و توانست خود را به جزیره ای برساند-این مرد با هزاران زحمت برای خود کلبه ای ساخت-روزی برای تهیه ی آب به جنگل رفت وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است به بخت خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خداوند کرد که خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کردی حالا که من با این بدبختی توانستم این کلبه را برای خود درست کنم باید اینگونه بسوزد؟؟مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید او نجات یافته بود وقتی سوار کشتی شد از ناخدا پرسید چگونه فهمیدند که من در این جزیره زندانی هستم ؟؟؟ناخدا پاسخ داد:ما علامت هایی را که با دود برایمان فرستاده بودی نگاه کردیم.

سرمشق برای آب و بابا یادمان رفت رسم نوشتن هم خدایا یادمان رفت

شعر خدای مهربان را حفظ کردیم اما خدای مهربان را یادمان رفت

گفتمش بی تو دلم میمیرد گفت:با خاطره ها خلوت کن

گفتمش خنده به لب میمیرد گفت:به خون جگر عادت کن

گفتمش با که دلم خوش باشد گفت:غم را به دلت دعوت کن

گفتمش راز دلم را چه کنم گفت:با سنگ دلم صحبت کن

در زمین مشکل گشا باش چون ممکن است چشم امید کسی به دست تو باشد.

**در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن آرام قدم بردارید برای زندگی کردن **

اگر خیال داری دوستم بداری همینک دوستم بدار اکنون که زنده ام-صبر نکن تا بمیرم بدان که آن وقت هرگز صدایت به گوشم نخواهد رسید و مجبور می شوی حرف های ناگفته ات را در فراسوی یک مشت خاکستر سرد پنهان کنی پس اگر ذره ای عشق من در دلت هست اگر دوستم داری بگذار زنده بمانم .

گورستان یک روانی

ساعت0:53---14 مهر 1391

[وب سایت]

یارا از خیال هرم آغوشت می سوزم

هیزمش را بیشتر کن.
جدی جدی هیچ کلمه از متنتو درست نخوندم جز این جمله....7بار خوندمش:|

mohamadalibala

ساعت12:50---16 خرداد 1391

[وب سایت]

سلام گلم مرسی که منظرتو کامل برام گفتی منم ناراحت نشدم فقط منظورتو نفهمیدم باید بگم اون قلب رو نمیشه روشن کرد منم بلد نیستم اگه یاد گرفتم حتما این کارو میکنم دو3ت دارم مر30 از نظرت بای