احساس
آیا تا به حال به انسانی مقتدر فکر کرده اید که در 2500 سال پیش می زیسته و از چنین سطح فکر،شعور،اندیشه ی والایی برخوردار بوده که انسان امروز با تمام ادعایش از آن بی بهره است؟؟منظورم کوروش کبیر است ! منشوری از کوروش کبیر : بگذارید هر کس به آیین خویش باشد . زنان را گرامی بدارید . فرو دستان را دریابید . و هرکس به تکلم قبیله ی خویش سخن گوید . آدمی تنها در مقام خویش به منزلت خواهد رسید . گسستن زنجیرها آرزوی من است . رهایی بندگان و عزت بزرگان آرزوی من است . شکوه شب و حرمت خورشید را گرامی بدارید ،پس شب هایتان به شادی باشد و روزهایتان راز دار رهایی باشد . این فرمان من است و از این واژه ی وصیت من است : او که آدمی را از ماوای خویش برآند خود نیز از خواب خوش رانده خواهد شد.ت هست هوارار دانایی و تندرستی باشد من چنین گفته و چنین خواستارم . -------------------------- کدام راه است که پای خسته را نشناسد کدام کوچه خالی از خاطرات است و کدام دل هرگز نتپیده به شوق دیدار بیا..... تا برایت بگویم از سختی انتظار که چگونه در دیده های بارانی رنگ هزیان به خود می گیرد *************************** بعضی از حرمت ها چون پیچکی روی شاخ و برگ زندگیمان پیچیده اند و چنان سرعتی رشد میکنند تا به خود بجنبیم تمام دیوارهای قلبمان را اون حسرت پر میکند ********************* ما خوب یاد گرفته ایم در آسمان ها مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهی ها ********************* برای دوست داشتن وقت لازم است اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه یک ثانیه هم کافیست . ********************* وقتی خدا مشکلت رو حل می کنه به تواناییش ایمان داره و وقتی خدا مشکلت رو حل نکنه به توانایی تو ایمان داره . ********************** زرتشت:خوشبختی از آن کسی است که در پی خوشبختی دیگران باشد . لقمان : اگر سخن چون نقره است خاموشی چون زر پر بها است .مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست . نه طوطی باش که گفته ی دیگران را تکرار کنی نه بلبل باش که گفته ی خود را هدر دهی.یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که می نمایی . ******************* نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت نخستین کلامی که دل های ما را به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد پر از مهر بودی پر از نور بودم همه شوق بودی همه شود بودم چه خوش لحظه ای که می خواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم دو آوای تنهای سرگشته بودیم رها در گذرگاه هستی دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم که آب و گل عشق با غم سرشته است من و تو دگرگونه گشتیم دنیا دگرگونه گشته است در این روزگاران بی روشنایی در این تیره شب های غمگین که دیگر ندانی کجایم که دیگر ندانم کجایی .
نظرات شما عزیزان:
_اما هنوز یاد نگرفته ایم روی زمین آیا می شود مثل انسان ها زندگی کرد !!!
به نـــام.....
روزگـــــار...........
ايــن روزهـا مرا درآغـوش خـويـش
سـخـت به بـازي گـرفتـه استــــ
bishtar bia tarafe ma...
خوبید شما امیدوارم خوب و سالم باشید شما با معرفتی در هر صورت چه بیای سر بزنی چه نیای
چاکر هر چی با معرفته
منتظر حضور گرمت هستم اجی فاطمه با معرفت
نمی دانم انسو برای تو تکه چوبی هست یا نه؟
من این سو جنگلی را به اتش کشیده ام . . . عالی بود
موفق باشی خدانگهدار
خسته نباشید
به منم سر بزن
یا زهــــــــــــــرا
قالب وبلاگ : فقط بهاربيست |